گمشده .....

گمشده .....

گمشده .....


منبع وبسایت:http://azvelayattashahadat.loxblog.com

تاریخ ارسال: جمعه 24 آذر 1394 ساعت: 16:30 |تعداد بازدید : 337 نویسنده :

بعد از شهدا چه کرده ایم؟!

کاش از ما نپرسند!

ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟!

از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام.

از صدای خواب آلوده ام شرم دارم.

اصلاً مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید.

و می دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام نورانی

امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند:

سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب) بودیم،عمود دین برپا نمی شد.درخت

اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی شد. به خدا قسم از این به بعد

خون خواهید خورد و... ( نهج البلاغه / خطبه ۵۶)

می دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:

اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم،امروز نهال انقلاب به

این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد. شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ

آن در آسمان هاست.

اما احساس می کنم باید باز خوانی دوباره ای از فرهنگ جهاد و شهادت داشته

باشیم تا خود را به راه و رسم مسافران ملکوت نزدیکتر نماییم.

منبع وب سایت:http://www.yekjoftpotin.blogfa.com/

تاریخ ارسال: پنج شنبه 7 آذر 1394 ساعت: 15:30 |تعداد بازدید : 358 نویسنده :

چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم..

عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است.


عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی

داشت.


عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم..

 

سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره) گریه اش گرفته بود..


فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:


چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم..


همین..

منبع وب سایت:http://www.eshghelamontaha.blogfa.com/

تاریخ ارسال: پنج شنبه 15 آذر 1394 ساعت: 15:28 |تعداد بازدید : 412 نویسنده :

رضا و مصطفی چمران...

هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یک روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا ! و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“

بقیه مطلب را درادامه مطلب مشاهده کنید

ادامه مطلب

تاریخ ارسال: چهار شنبه 4 آبان 1394 ساعت: 15:30 |تعداد بازدید : 2237 نویسنده :

زندگینامه شهید مصطفی احمدی روشن

شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی در محله ای واقع در پشت امامزاده یحیی همدان به نام محوطه آقاجانی بیگ و در خانه ی اجاره ای و قدیمی، با امکاناتی اندک زندگی می کردند. پدر وی راننده مینی بوس بود و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت.

بقیه مطلب را در ادامه مطلب مشاهده کنید

ادامه مطلب

تاریخ ارسال: چهار شنبه 27 مهر 1394 ساعت: 15:30 |تعداد بازدید : 269 نویسنده :

گریه امام علی علیه السلام برای شهادت در راه خدا

حضرت علی علیه السلام پس از جنگ احد با هشتاد زخم کاری بر بدن از میدان نبرد برگشت و در خانه بر زیراندازی از پوست بستری شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به عیادتش آمد.
علی علیه اسلام با دیدن پیامبر به گریه افتاد.
پیامبر خدا فرمود:« بر خداوند واجب است به کسی که در راهش این‌گونه مجروح می‌شود، پاداشی عظیم عنایت کند.»
حضرت علی علیه السلام دوباره گریه سر داد و در پاسخ عرض کرد:« حمد و سپاس مخصوص خدایی است که مرا در جنگ در حال فرار از تو ندید، ولی آخر چرا از شهادت محروم گشتم؟!»
پیامبر خدا به او فرمود:« ان شاء الله تو نیز در آینده به شهادت خواهی رسید.»

منبع:بحارالانوار، ج 36، ص 26 ------ سعدالسعود سید بن طاووس

تاریخ ارسال: جمعه 31 مهر 1394 ساعت: 15:30 |تعداد بازدید : 519 نویسنده :

خاطره از شهید حسین باقری

حسین آقا  همیشه خندان  و بسیار شوخ طبع و معتقد  به نظام و انقلاب  بود.خانواده شهید باقری از خانواده های  مستضعف  بود  و همیشه  قدر مستضعفین  را می دانست  و به قول امام (ره) سربازان بسیجی  کوخ نشینان  هستند  و حسین نیز  از جمله  آنان بود.

خاطره ای که از ایشان دارم  در عملیات  تکمیلی  کربلای 5 بوده  با هم  آمدیم  تا برادری  که مهمان  ما بود  راهی  کنیم . این برادر وقتی که از ماشین  پیاده شد و خواست  برود با حسین دیده بوسی کردند . ولی من  این کار را نکردم و با او  خداحافظی مختصری  کردم  در راه  که از  بدرقه آن برادر بر می گشتم  گفتم : حسین خیلی  با ایشان صمیمی بر خورد  کردی ؟

حسین در جواب گفت : این آخرین بار است  که او را می بینم و فکر نمی کنم  که او را برای بار دیگر ببینم . من گفتم تو از کجا می دانی ؟ گفت خودت  هم خواهی دید . نمی دانم  به ذهن و قلب حسین چه چیز خطور کرده بود که یقین داشت  او شهید خواهد شد .

بعد آمدیم و یک شب ماندیم صبح همان  روز  که بیدار  شدیم گفت  من خواب  دیدم  یکی  از شهدا آمد  و از دم خانه مرا  به مسجد دعوت کرد و بعد من به مسجد رفتم . آن برادر  شهید در مسجد  را زد  ولی کسی  در را باز نمی کرد  تا اینکه  باز شد  کسی  که در  را باز کرد  آن برادر  شهید  را می شناخت ولی مرا نمی شناخت  وارد  که شدیم  در داخل  مسجد   با طبیعت  بی نظیر  و بی همتائی  که سبز  و خرم بود  و آب از جویبارها می آمد روبرو شدم در میان درختان  درخت خرما  هم زیاد بود  من گفتم  من اینجا  را دیده ام  ما می خواستیم  به اینجا حمله کنیم و یکی از مناطق جنگی است  گفت  نا اینجا  منطقه ای که شما  می گوئید  نیست  اینجا منطقه ای است  که به آن جنت  می گویند  و تو الان  در باغ  جنت هستی  و این نخلها  بهشتی  هستند  و شب بعد که عملیات  شروع شد  می خواستیم  به عملیات برویم  حسین مرا به گوشه ای برد گفت مبادا  خوابی  که من  دیده ام  به کسی  بگوئی  و به حاج منصور  هم نگو  من گفتم  که به شما قول  می دهم  که به هیچ کس  نگویم  تا امروز  من این  خواب  را به کسی نگفته بودم.

منبع :وبلاگ بشیر

تاریخ ارسال: جمعه 23 مهر 1394 ساعت: 15:30 |تعداد بازدید : 343 نویسنده :

حالا چمران را بیشتر دوست دارم........

حالا چمران را بیشتر دوست دارم........

 در حالی که یاران ایشان می‌گفتند بعد از عملیات عراقی‌ها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد، ولی دکتر چمران گفتند ما آنها را زیر پا له نخواهیم کرد. وقتی این جریان به استحضار امام می‌رسد امام می‌گوید: من چمران را دوست داشتم ولی الان بیشتر دوست دارم.

شهید چمران در یکی از عملیات‌های نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه می‌ایستد و به همراهانشان می‌گوید به زیر پاهای خود بنگرید، می‌بینند زیر پایشان پر از گل‌های شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور می‌زنند و سپس اقدام به عملیات می‌کنند، در حالی که یاران ایشان می‌گفتند بعد از عملیات عراقی‌ها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد، ولی دکتر چمران گفتند ما آنها را زیر پا له نخواهیم کرد. وقتی این جریان به استحضار امام می‌رسد امام می‌گوید: من چمران را دوست داشتم ولی الان بیشتر دوست دارم.
خاطره از: سردار فتح اله جمیری
منبع وب سایت: از ولایت تاشهادت
تاریخ ارسال: دو شنبه 19 مهر 1394 ساعت: 15:30 |تعداد بازدید : 472 نویسنده :