شهید ابراهیم هادی دوست امام زمان

شهید ابراهیم هادی دوست امام زمان

شهید ابراهیم هادی دوست امام زمان

مصطفی هرندی:خیلی بی تاب بود.ناراحتی در چهره اش موج می زد.پرسیدم:چیزی شده؟!ابراهیم 1 با ناراحتی گفت:دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی،تو راه برگشت،درست در کنار مواضع دشمن،ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد.عراقی ها تیراندازی کردند.ما هم مجبور شدیم برگردیم.علت ناراحتی اش را فهمیدم.هوا که تاریک شد حرکت کرد.نیمه های شب هم برگشت.خوشحال و سرحال.مرتب فریاد می زد؛امدادگر،امدادگر سریع بیا ماشاالله زنده است.بچه ها خوشحال بودند.ماشاالله را سوار بر آمبولانس کردیم.اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم:تو چه فکری!؟ مکثی کرد و گفت:ما شاالله وسط میدان مین افتاده بود.نزدیک سنگر عراقی ها.اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.کمی عقب تر پیدایش کردم.دور از دید دشمن.در مکانی امن!نشسته بود منتظر من. خون زیادی از پای من رفته بود.بی حس شده بودم.عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم.حالت عجیبی داشتم.زیر لب فقط می گفتم:یا صاحب الزمان ادرکنی.هوا تاریک شده بود.جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.چشمانم را به سختی باز کردم.مرا به آرامی بلند کرد.دردی حس نمیکردم.از میدان مین خارج شد.در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت.آهسته و آرام.
بعد گفت:کسی می آید و تو را نجات می دهد.او دوست ما است!لحظاتی بعد ابراهیم آمد.با همان صلابت همیشگی.مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد.خوشا به حالش. این ها را ماشاالله نوشته بود.در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
منبع:کتاب سلام بر ابراهیم/نشر پیام آزادی

لینک کانال تلگرام شهید هادی : @alamdarkomeil

تاریخ ارسال: دو شنبه 23 اسفند 1395 ساعت: 16:31 |تعداد بازدید : 3714 نویسنده :

گمشده .....

گمشده .....


منبع وبسایت:http://azvelayattashahadat.loxblog.com

تاریخ ارسال: جمعه 24 آذر 1394 ساعت: 16:30 |تعداد بازدید : 337 نویسنده :

کمی فکر کنیم

منبع وبسایت:  http://azvelayattashahadat.loxblog.com                                                                                                                           

تاریخ ارسال: جمعه 10 آذر 1394 ساعت: 16:30 |تعداد بازدید : 359 نویسنده :

مدیون شهدا

منبع وبسایت:http://azvelayattashahadat.loxblog.com/

تاریخ ارسال: جمعه 18 آذر 1394 ساعت: 11:37 |تعداد بازدید : 726 نویسنده :

چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم..

عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است.


عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی

داشت.


عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم..

 

سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره) گریه اش گرفته بود..


فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:


چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم..


همین..

منبع وب سایت:http://www.eshghelamontaha.blogfa.com/

تاریخ ارسال: پنج شنبه 15 آذر 1394 ساعت: 15:28 |تعداد بازدید : 412 نویسنده :